اتفاق هايي هست كه حسرت آن هميشه باقي مي ماند مثل حسرت يك بار ديگر بوسيدن دستان مهربان مادر
مدت هاست که خوابت را می بینم ، مدت ها یعنی بیشتر از پنج سال . خیلی دلم برای آن وقت ها تنگ می شود . آرزوهایمان را مرور می کردیم نمی دانم هر چه فکر می کنم به یاد نمی آورم ای کاش
نظرات شما عزیزان:
به یاد روزهای قشنگ و زیبای دوران نوجوانی می افتم که تمام لحظه هایمان را با هم سپری
می کردیم ، زمان هایی که از هم با خبر بودیم و بهتر بگویم : غمخوار هم .
و آسوده با هم آواز ساده ی زندگی را می خواندیم و با هم راه را طی می کردیم
با هم
و از آینده ای که قرار بود تا آخرش در کنار یکدیگر باشیم
و دلمان می خواست
هیچ کس در حوالی احوالمان نباشد .
دلم برای حرف های قدیمی مان تنگ است
دلم برای کوچه هایی که با هم عبور می کردیم
آن خیابان های خیس
و هرآنچه که با هم داشتیم
تنگ است .
کجای این دوستی را کم گذاشته بودم
اما به خدا اگر ...
مادرم
خیلی دوستت داشتم
و با هر معنایی ، و در هر غم و شادی
این را به تو فهمانده بودم .
دوست داشتم در این روزها
آن ده سال را با هم ورق می زدیم
دفتر یادها در باد ورق نمی خورد
و وهم فراموشی
بر زخم هایم اثر می کرد !